ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیلی دلم می خواست معمی را که به شکایت او این خرد پرپرشد می شناختم
یا آن دگر که بقول مادرش حکم عمامه پرانی را سنگسار تزویز کرده است!
راستی آنها و زین پس جرعت نگاه کردن به چهره فرزندان خود را دارند!؟
روایت خدو انداز بر روی علی(ع) غلط صارده صاحب مثنوی است بی سند صحیح
من ازگنداله شترو گوسفندمی گویم سرازیرشده بر همه هیکل جان جانان و
اما او صل الله علیه وآل له روز فتح مکه و با مابقی مگرجز ازدر بخشش آمد!؟
بچه بیچاره!؟ حیف زود رفتی و باز نفهمیدی که چند متر ازمخمل سیاه و سفید
را هرکسی ممکن هست به سرداشته و آراسته باشد حتی ابولهب رانده شده.
پس تاخت به عقده ها با آختن برسمت این چنین تمثیل نه چندان بن کار حال
آدمی زاده را بدان جا می رساند که مرگ طلب کند با همه جوانی و مابقی با زد
به سینه قبرستان....
سرگرچه حتی مکلا هان دل معلا را عشق است و بس
اللهم اغفرهو واغفرنا و اهلک من تخلف به عهدک یا مجیر
(9متروال طول پارچه موردنیاز جهت بستن سربند آخوندی)
#امامه-سحاب
بچه جان بابات از زور بی پولی این زمانه جز چند قدم آن طرف تر
از خودش را نمی بیند والا برهمه واضح ومبرهن است که انگل
تو همه رقم هست یا لااقل استعداد وجود دارد
منتها از بد روزگار فعلا آخوند جماعت در منگه و اسپاسم شدید
قرار گرفته و دست به نقد انگل هایشان بیرون زده است...
#این-نیز-بگذرد
تابستان سال98ش حوالی ساعت یک بعد از ظهر روزی داغ
در میدان هفتاد و دو تن قم المقدسه با راننده اتوبوس سر کرایه
چانه می زدم پنجره های ماشین باز بود و پسرنوجوانی مشغول
خوردن یخ مک درست قائم و بالای سربنده تا اینکه آمدم داخل
آن ته ها جاگیرشدم ( کنارخوابگاه شاگرد شوفر)
دیدم اماسیدمعمم و میان سالی از ابتدای ردیف با ایما واشاره به من
می فهماندکه عمامه ات را نگاه کن!؟
راستش دیگرچیزی از سفیدی بدان نمانده بود و به مدد یخمک آب
شده پرتقالی اش می زد.
اول خواستم بروم سراغ پدر بچه داد و بیدادکنم که این چیه تربیت
کردی اما ناگهان دیدم ابوی او یک پایش اش فلج هست و به زور
ساک مسافرتی شان را جابجا می کند.
با خودم گفتم:ای بابا پارچه این دستمال سر توهم که وال نیست
یک ملافه کهنه و نخ نما است.جوش چی رامی زنی؟ هر چه شسته
و کهنه ترشود کمتراز هم وا رفته بهتر هم هست پس و دست
آخربه جای خود برگشته لباس های طلبگی را کلا کندم و شدم
یک پاشخصی.تا اینکه رسیدیم به ترمینال جنوب تهران و از
پله های آن به سطح خیابان مشرفی که معمولا ابتدای اش جای
بساط دستفروش ها و آخرش ایستگاه تاکسی خطی آزادی
تهران پارس باشد.چشمتان روز بد نبیندچند لات قمه کش کل
گذر را بند آورده بودند و در انتقام برخورد تندمامورنیروی
انتظامی به چندساعت قبل با خودشان همان شیخ همسفرما
را خط انداخته نقش زمین کردند و بقیه مردم عادی ازجمله
مرا ترسانده فراری دادند.دراین میانه پدرمعلول کودک
مذکور عقب افتاد و ازترس اینکه بچه زیرماشین نرود دست
او را گرفتم.طفلی خیلی ترسیدیک جورعجیبی نگاهم می کرد
که قابل توصیف نیست.بی اختیار اما یاد جملات حضرت استاد
آیت الله علوی بروجردی(دامت برکاته)درباره ایتام آل محمد(ص)
افتادم.آره این جور اطفال ذات پاکی دارند و شایسته گذشت
خطاها محبت اند وبس.
پس دستش را بوسیده بستنی برایش گرفتم تابابایش لنگان
لنگان به ما برسد.