ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پنج شش ساله بودم .پدر بعد فتح خرمشهر تحفه ای برای خانواده آورد: چادر نظامی
دو نفره که مادر را مجبور کردم چون لباس سربازیش بدوزد و روز اعزام بچه های
غواص با همان بر تن راهی بدرقه شدیم که حسب اتفاق دستم از اخوی بزرگتر
جدا شد و وقتی گم شدم تازه خود رامیان آن چهره های نورانی پیدا کردم و ساعتی
مایه دلخوشی شان گشتم .آری جا مانده اروند منم و آنها اما عند ربهم یرزقون ...
ما از بیان گرفتیم تفسیر ماجرا را...رندانه سر نهادیم تقسیم ماسواء را
در کشتگاه و رستن تا بر شدیم آخر...دست قضا بریدش مفهوم انتها را
تب کرده ربط دادیم این گردش قضا را...تا دشت طف کشاندیم معنای اقتدا را
اروند ساحل و موج از بچه ها خبر داشت...با آنکه خاک ریزش پر کرده ناکجا را
دائم به خود تنیدیم مانند کهربا را...ایام گشت و طی شد این مانده در فضا را
گو از حبیب من تو گر خوش خبر بداری...یا باز خوانم ات چون فارغ ز ابتلاء را
سروده طلبه سعید حریری اصل.آذر1402ش
#دهه-شصتی