ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
غروب سرد آخرین چهارشنبه سال66ش بود.شایعه گسترش جنگ ایران و
عراق حتی تا شهر ما تبریز خانواده ام را بر روستای دور افتاده حوالی قره چمن
ازتوابع بستان آباد کشانید بر اعتبار ساکن بودن چند تن ازبستگان در
آن.بچه های محلی در گوشه و کنارآتش های بزرگ و کوچکی راه انداخته و
ساقه های خشکیده نخود را به داخلش انداخته بودندو حالا که شعله ها
فروکش می کرد میان خاکسترش دنبال سهل وصول ترین آجیل شب
عید می گشتند برخی هم ازآن بالای (دوش)کوه پایه مشرف به ده روی تیوپ
کهنه و باد کرده مینی بوس وکمپرسی بر یخ هاسرخورده و با شتاب چون پرنده
بی پرپنگوئن روی سرما ها رد گشته و در باغچه های پایین دست متراکم
از برف پارو شده سقف و کوچه ها فرود می آمدند
در آن گاه غربت که دست باد صبا پوستم را به سرخی می زد و صدای رودخانه
جاری از مقابل کوه حیدربابا ملودی زیبایش را امتداد می داد آشوب لحظاتی
بعد که کل منطقه را درظلمات بی برقی فرو می برد جانم را گرفته بود و اشک
این کودک 6ساله را به پا .پس بی اختیار راه افتاده بودم البته نمی دانم که
به کجا تا اینکه پیره زنی نشسته بر درب خانه اش و به خیال رفته متوجه من
شد و با بهانه نان داغی که تازه از تنوردرآورده و به خامه یگانه گوسفندش
آغشته بود مرا دوباره به معوای خود برگرداند تا لقمه جانوران درحاشیه نشوم.
حالا سی و پنج سالی از ماجرا گذشته و هرچند نه آن بانو مانده و نه این بنده
طفل سابق است اما جدای ویرانه های کاشانه و بازمانده تنورش هنوزگرمای
محبت اهورایی وی را که در وجودم باقی است حس می کنم.
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ
(عکس فوق متن روستای قیش قورشاق.اردیبهشت1402ش.گرفته شده
توسط سعیدحریری اصل)