جدای دیو و دلبر سازی از آقایان رسول خادم و علیرضا دبیر در فضای
پرپوگاندا و میلی اهل سیاست که از اپوزسیون تا بخش سخت حاکمیت
کش یافته است.هر دو ایشان در عالم واقع نکات مثبت و اشتباهاتی
داشته و دارند چنانکه بایسه کل غیر معصومین است.
پهلوانی واقعی هم درک چنین حقیقتی را می طلبد و چنانکه شاهد ایم
دقیقا به همین دلیل از فهمیده عینی چون جناب علیرضا حیدری
بسی کمتر از آن دو قبلا ذکر شده در چنان بسترها یاد می شود......
#چرا-سیاسی-نیستم!؟
(تصویر فوق سمت چپ آقام خدا بیامرز پهلوان محمد علی حریری)
یک زمستانی از دهه 70ش با وجود کسالت پدرم به بهانه معامله
فرش که ما فروشنده بودیم و شخصی در شهر ری خریدار ایشان را
زیارت حضرت عبد العظیم بردم. بعد موقع غروب راهی بازگشت
شدیم و در ترمینال جنوب حضور رفیق کشی گیر قدیمی اهل
دزفول که عازم مراسم سالگرد جهان پهلوان تختی بود کار ما را
آن شب به مسافرخانه ای در ناصرخسرو کشاند و فردایش
ابن بابویه سر مزار جهان پهلوان
خوب جمعی از قدیمی ها و اصطلاحا گوش شکسته های کشتی
گرد آمده بود .هوای سرد و برفی هم سبب شد قسمت مسقف تر
و نسبتا گرم نسیب آنها باشد و بس.
ایشان دست به دست به بابام جا دادند تا رفت و نشست درست
کنار آقا محمد رضا طالقانی.
حقیقت بنده آن موقع با دیدن این صحنه ها از دور خیلی حالم خوش
بود اما دست ابوی با وجود هیکل درشت و همچنان ورزشکاری در
هفتاد و چند سالگی می لرزید! تا ا ینکه جناب بابک تختی را دیده
به آغوش کشید و بعد آن یک آرامش خاصی یافت. اصلا چهره اش
باز شد.با بابک خان خیلی خاکی و ساده حرف می زد حالت و زبان
بدنی که از او کمتردیده بودم درعین آن غرور خاص اش.
موقع برگشتن به سمت ترمینال غرب(آزادی) آرام ته اتوبوس
شرکت واحد نشسته و به بارش شدید برف خیره شده بود.
به شوخی گفتم:هان انگاردماغت چاق شده است!؟اشک پیرمرد
در آمد و گفت:من سالها بعد شنیدن خبر مرگ تختی در یک
حالت درد بی درمان و بد روحی بودم .مخصوصا حوالی ساعت 6
صبح که رادیو را باز می کردم و شنیدن صدای مرشد شیرخدا
پشت بندش هم آهنگ تقویم تاریخ که موی بدن را سیخ می کرد
انگار هر روز آن گذشته جوانی آوار می شد بر سرم .فکرمی کنم
این لرزش دستها هم حاصل ناراحتی و عقده حاصل اش است.والا
من با خود گاو نر هم کشتی گرفتم آدم که جای خود دارد
منتها امروز که شانه های بابک را در دست گرفتم تو گویی دنیا را
به من داده باشند ماشاء الله عین پدرش بدن پولادی داشت
و مرا برد به سالها قبل تن صداشان شبیه هم است.
تختی خیلی کتاب دوست داشت.بازار بین الحرمین یک کتابفروش
مذهبی بود.در همسایگی مغازه فرش ما.این بشر به اوج معروفیت
و بصورت مخفی با پوشاندن چهره بوسیله کلاه شال گردن و...
می آمد از او کتاب می خرید. مثلا اینکه فکر کنم درباره زندگانی
چهارده معصوم(علیهم السلام) از منابع دست اول مثل ذبیح الله-
منصوری مرحومان دری و علامه امینی و...خیلی زیاد خوانده بود.
بعضی از هم دوره های جهان پهلوان تختی و آشنایان اش از خود-
کشی صرف او حاصل افسردگی و...حرف می زنند.
(اینها معمولا کسانی هستند که زمان حیات و ورزش حرفه ای
با بی اعتنایی حتی کنایه و اذیت لفظی حاصل از جو عمدا ساخته
زد وی همراهی نموده حالا هم با سبک نشان دادن آن انسان
والا دنبال آبی برآتش وجدان خود در دوره پیری هستند)
جماعت همفکر جلال آل احمد هم نان شان در روغن است اگر
ساواک شاه را قاتل وی جا بزنند.(تئوری توطئه)
اما نظر پدرمرحوم بنده پهلوان محمد علی حریری درباره غلامرضا
که هم برگرفته تجربه و رابطه شخصی چند ساله با جهان پهلوان
بود و نیز از کانال فردی به نام حاج علی ممد که در دهه شصت
راننده مینی بوس سرویس مدارس تهران بود منشاء می گرفت.
چون آقا ممد خدا بیامرز که فرد خیلی خاصی از نظر تیپ و شخصیت
تشریف داشت ! رفیق مشترک آقا تختی و بابام حساب می شد.
( جناب ایشان مردی کوتاه قد و درشت هیکل بود .پس گردن چاقی
داشت . چشمان ریز و ابروهای اکثرا ریخته با صورت گرد .همیشه
پیراهن سفید یگه باز می پوشید که سه دگمه نهایی را نمی بست با
کاپشن خلبانی و دستمال یزدی بسته به مچ چپ اش هم شلوار
بهرودی سایز خیلی بزرگ که به قول خودش فقط به تن الیور هاردی
(بازیگر کمدین آمریکایی و زوج هنری لورل) و او می آمد و بس.
تمام انگشتان دست راست حتی شصت انگشتر عقیق داشت با
جنس نقره برنج و رنگهای مختلف .جیب هایش هم هماره پر بود
از نقل ارومیه شیشه عطر مشهدی تسبیه که به پست هرکی
ولو غریبه می خورد هدیه می داد.البته خودش یک تسبیه خیلی
درشت داشت که دور گردنش می انداخت با جنس زمرد سبز
چاقوی زنجان اش هم که نگویم مانندش را تا حال ندیدم با یک
قلیان عتیقه که ته آن از جنس سفال و کوزه بود و داخل بنزش.
غذای او صبحانه حلیم یا کله پاچه ظهر آبگوشت بعضا کله جوش
بود.شام کباب جغور بغور و...دم به ساعت هم دوغ آبعلی می خورد
و باور داشت این نوشیدنی روغن آن غذاها را شسته می برد و
صدقه سرش هیچوقت مریض نشده
ممد لحجه شدید آذری داشت ولی از عجایب این بود که می توانست
عمدا آن را تغییر داده عین تهرانی ها حرف بزند.به این هم که
موقع نخست وزیری دکتر مصدق(ره) از درجه داران شهربانی
و کمک حال ایشان بود افتخارمی کرد.هر روز خدا ریش و سبیل
را از بیخ با تیغ زده بقولی معروف صفا می داد)
یک همچنین شخصی در حضور ابوی و بنده به قهوه خانه ای درمجیدیه
تهران سال66ش گفت که:غلامرضا تختی قبل ازدواج با شهلا توکلی
مادر بابک مورد علاقه شدید دختری از نزدیکان پهلوی دوم بوده.
مونثی فوق العاده چاق بی سواد و...خوب دهن کجی عملی پهلوان به
او در ازدواج با زنی لاغر و باسواد سرآغاز گرفتاری های تختی و
خرابکاری های عمدی آن خانم در هر اداره یا پروژه ای بود که
ایشان بعد تشکیل خانواده داخل آن شد. حتی نوشتن جادو و طلسم
برای جدا کردن شهلا و غلامرضا یا کشتن بچه شان بابک و...
چنین روندی رفته رفته سبب افسردگی شدید پهلوان شد. برای
نمونه او هرگز عضو جبهه ملی نبود و فقط از سر انسانیت هم درک
مظلومیت مصدق(ره) کارهای مثل رفتن سر مزارش در احمد-
آباد کرد.اما این زن به گوش ماموران ساواک می خواند که: وی
ضد دستگاه شاه است و..
باری چنین دردی تا بروز نشانه های سرطان در غلامرضا کشید و
او هم بخاطرخلاصی زن و بچه اش از مخمصه خطرناک حاصل به
عمرخود عمدا پایان دارد.
یعنی دقیقا روایتی که بعدها استادآقای بابک تختی(حفظه الله)
هم بر آن تاکید کرد.
القصه:تختی نه آن قدر بی دین و غیرت بود که به راحتی خودکشی
کند. اما اگر چنین نمی کرد چند سال بعد یا ازسرطان مرده و یا
سازمان امنیت می کشت اش. پس با آن بدهی های کلان مالی و...
تاب نیاورد و خلاص
از این رو که شهلا و بابک به سمت سایه آرامش سوق یابند و خاطره
خوش او برای همیشه باقی ماند.روحش شاد
مصادف با دوران ناصرالدین شاه به روستایی در منطقه موسوم به گونی
(آفتابی) آذربایجان ایران(نام آن او ره که به فارسی می شود خانه رنگی
بود و وجه تسمیه اش به حسب استفاده اهالی از مواد رنگی در کاهگل
بناها. روستای هم نام آن در شهرستان نطنز استان اصفهان هم هست
ولی اوره آذربایجان ایران که فل الحال از نظر تقسیم بندی جزء استان
اردبیل می باشد کلا از میان رفته است)
پیرمرد تاجری زندگی می کرد که از قضا درس حوزوی هم خوانده بود.
نام او حافظ و شهرت پسر عموهایش مشهور به بازرگان.
پسر حافظ مرحوم محمد تقی نام داشت و بدست عوامل حکومت استالین
در رودخانه ارس غرق و کشته شد و تنها دو فرزند مونث و مذکر بر یادگار
گذاشت.محمد علی تنها پسر نامبرده ابوی حقیر طلبه سعید حریری است.
اما پسر عموی حافظ اولادی به اسم عبدالعلی داشت که بعدها در تهران
تجارت خانه راه انداخت و ابوی ام محمد علی مدتی برای آنها کار می کرد.
(عبدالعلی پدر مهندس مهدی بازرگان(ره) نخست وزیردوران انقلاب اند
مزار آن دو در شهر قم المقدسه روبروی حرم فاطمه معصومه(س) و آن
سوی پل آهنچی در قبرستان بیات واقع شده)
باری شغل فرش فروشی اش در همین بازار تهران هم در عین علاقه به
ورزش کشتی سبب آشنایی وی با زنده یادان محمد علی فریدن و بعدها
جهان پهلوان غلام رضا تختی شد.
پدرم هیچوقت با تختی کشتی نگرفت. اما مشترکا یکبار به زورخانه
رفته بودند و محمد علی فریدن از آموزگارانش بود. چه در ورزش
و چه فرش فروشی.البته این دوره اقامت به تهران و بازار تاریخی
بین الحرمین یک دهه بیشتر نمی انجامد و بابا حدود سال 47ش به
شهر تبریز نقل مکان می کند.
بعد انقلاب اسلامی57ش هم ازطریق اخوی مرحوم مهندس بازرگان
با شهید دکتر چمران آشنا شده همراه ایشان مدتی را به مناطق جنگی
سپری می نمایند ولی نوع کار چریکی و انفرادی چمران سبب جدایی ایشان
شده تا اینکه خبر شهادت مصطفی در دهلاویه به ابوی می رسد.