ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرد میانسال کارگر بود و پسر 8 ساله اش را عصرها موقع
خروج از شیفت بعد از ظهر مدرسه تا خانه همراهی می کرد.
رفیقم اما حسب گرفتاری کس و کارش در روستا و اینکه
نمی خواست مشتری های مغازه اش به شهر اصطلاحا بپرند
از حقیر خواست که حداقل دو ساعتی در بعد از ظهر آنجا را
باز کنم.
آن پدر و پسر اما حدودا دو هفته تمام مشتری هر روزه ام
بودند تا اینکه چهارشنبه روزی موقع گذشتن از دکان
فرزند مکسی کرد و بابا اما خلاف گذشته دست او را
کشید! طوری که کم مانده بود روی برف و یخ فشرده
پیاده رو زمین بخورد.
دلم برایش بدجوری سوخت و خیال کردم آن مرد پول
ندارد. چون چند ساعت قبل دیدم که مدتها در میدان
مشرف آنجا نشسته و کسی او را برای فعلگی نبرد.
دست برده و یک پفک به بچه اش دادم .
آرام دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:ممنون
حالا چند می شود؟
گفتم:مهمان من فدات
باز گفت:نخواستم بد عادت شود!می دانی ممکن من
روزی پول خریدن این چیزها را برای عزیزم نداشته باشم
اما بدترش اینکه او شاید پدر از کف دهد.
خوش دارم از هم الان حساب سرد و گرم روزگار
دستش بیاید .چون بعدا که بزرگ شد و سبیل کفت دیگر
کسی مثل امروز تو دل برو بودنش به وی توجه و محبت
نکند و عادت تبلی و اتکاء به بقیه ایضا از سرش نرود
#بابا-نان-داد